حجم سیاه دونده

ساخت وبلاگ
امروز، بچه‌ی آخری که تست می‌کردم خودشو از گریه هلاک کرد. شیر؟ نمی‌گرفت. پوشک؟ صبر کردم تا تعویضش کرد. بغل؟ آروم نمی‌شد. آخر خودم گرفتم رو دستم، به شکم، به یک حالتی که حس می‌کنم بچه‌ها دوست دارن یا اینکه به درد ناشی از نفخشون کمک می‌کنه و بچه آرووووم شد... و منی که شب دو ساعت خوابیده بودم، کلافه بودم از این معطلی زیاد و دلم می‌خواست این بچه‌ی آخر هم زودتر تموم بشه و زودترتر برم، یهو جهان، گِردم از چرخش ایستاد، زمین از مدار افتاد و زمان از حرکت، دوست داشتم اون لحظه کش بیاد و نوزاده همیشه آروم باشه. ولی چون نمی‌تونستم همزمان هم بغلش کنم، هم تست بگیرم، دادم به مادربزرگش و گفتم همون‌طوری که من گرفته‌م نگهش داره، ولی تو دست ایشون باز شروع کرد به گریه و دوباره زمین و زمان و دنیا و همه چی شروع کرد تند تند چرخیدن و اصلا دیوانه‌وار معلق زدن :)) + این قسمت رو هفته‌ی پیش نوشته بودم، حوصله و وقت پست کردنش پیش نیومد. من و جیم‌جیم یه سوتی‌های جالبی تو کار میدیم گاهی که خودمون با یادآوریشون از خنده غش می‌کنیم :)) ما مدارک رو تو پرونده‌ی الکترونیک به نام‌های خاصی ذخیره می‌کنیم. حالا می خوام سه تا سوتی که خیلی برامون جالب بوده تو این مسئله تعریف کنم. یکی از مدارک باید اسمش باشه "دستور تشکیل پرونده". یه روز اتفاقی جیم‌جیم کشف کرد که برای یکی از بیمارا نوشته "دستور تشکیل خانواده" حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 28 ارديبهشت 1402 ساعت: 22:02

از مترو که خواستم پیاده بشم اومد کنارم گفت اتوبوس هنوز هست؟ گفتم آره هست :) آخرین سرویسش ده از مبدأ راه میفته و تا برسه اینجا کمتر از یک ساعتی طول می‌کشه. رفتیم بالا. با هم سوار شدیم. اون صندلی اول نشست، ولی من بی‌حواس که همه‌ش سرم تو گوشیمه رفتم ته اتوبوس نشستم. پیاده که شدیم دیدم بدو داره میره. بیست قدمی نرفته بود که وحشت‌زده برگشت! گفت میشه با هم بریم؟ نازی، ترسیده بود از یازده شب و محله‌ی خوش‌آوازه‌مون :))) گفتم اگه قراره هر شب همین ساعت بیای، بهتره بگی یکی اینجا منتظرت باشه با هم برین. گفت نه امشب دانشگاه جلسه داشته و موندم و بار اولمه. گفتم ولی امنه، من یک ساله همین ساعت و نگفتم بلکم دیرتر این مسیرو تنهایی میرم و تا حالا که امن بوده و نگفتم هم که تمام مسیر حتی گوشی تو دستمه و به تذکرهای جمع کن، جمع کنِ جیم‌جیم هم وقعی نمی‌نهم! گفتم کدوم ور خیابونی؟ ور ما بود. گفتم کدوم کوچه؟ قبل از کوچه‌ی ما بود. گفتم کجای کوچه، گفت وسطاش. تا وسطای وسطای کوچه‌شون باهاش رفتم. گفت شما شاغلی؟ گفتم آره. گفت من خیلی ترسوئم، همه‌جا تا حالا فقط با خانواده رفته‌م. گفتم خیلی هم خوبه احتیاط، تو هم ایشالا به زودی مستقل میشی :) دست دادیم و خداحافظی کردیم :) به این فکر کردم که من اون سال آخر دانشگاه که درمانگاه کار می‌کردم تا یک شب، هرشب هرشب آقای میومد دنبالم و الان گاهی یازده‌ونیم یا دوازده هم شده که خودم برگردم. همین حالا هم بعضی شب‌ها مهدی از مترو میاد دنبالم. با اینکه خودم سر نترسی دارم، ولی دیدم یره من چقققدر همیشه حمایت خانواده رو داشته‌م. هم اون دنبالم اومدن‌ها و هم این تنها برگشتن‌ها هر دو حمایته. حالا با بقیه‌ی جامعه مقایسه نکنم، با خواهربرادرهای خودمم که بخوام مقایس حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 3 ارديبهشت 1402 ساعت: 7:08

کل شب رو بیدار بودم. نوشتم و نوشتم و نوشتم. سحری آماده کردم. خوردیم. نماز خوندیم. همه خوابیدن و من باز نوشتم و نوشتم و نوشتم. پنج‌ونیم خوابیدم. دوازده از خواب بیدار شدم. دو تا نیمرو درست کردم و با چای خوردم. کسی خونه نبود. فایل چهارده صفحه‌ای استعفانامه‌مو برای نظر دادن برای جیم‌جیم فرستادم. بعد سرمه کشیدم، رژلب زدم، عطری که عاشقشم رو زدم، ‌پیش‌بند بستم، دستکش پوشیدم، هدفون گذاشتم و با پودر و وایتکس و سیم و اسکاچ رفتم به جنگ قابلمه و قاشق بشقاب‌ها. شستم و سفید کردم و گاز و زمین و در و دیوار رو سابیدم. وسطاش مثلا جایی که داشت سنتی، های و هوی می‌خوند، بشکن می‌زدم و قری که بلد نیستم رو می‌دادم. جایی که صدای دوبس دوبس آهنگ زمینه کرم می‌کرد، می‌نشستم کف آشپزخونه و زار می‌زدم‌. جایی هم که با آیات سوره‌ی بقره هم‌خوانی می‌کردم، از اینکه خدا با دادن نشانه‌های یه گاو زرد خالص کارنکرده و فلان، خوب گذاشت تو کاسه‌ی بهانه‌گیرهای بنی‌اسرائیل کیف می‌کردم! دیوانگیه دیگه، شاخ و دم که نداره. ● دیروز تو کلینیک هم دعوا کردم، هم سرم داد زدن و هم تصمیم گرفتم که بیام بیرون. با وجود جیم‌جیم و با وجود اینکه دوری ازش برام سخته. ● دیروز یه عقده‌ی بیست‌وپنج ساله رو روی شونه‌های جیم‌جیم خالی کردم. خودم رو کشتم و هنوز زنده‌ام. ● دیشب آقای یک حرفی زدن که قلبم رو خراش داد. اونجا خودم رو کنترل کردم و رد شدم. اما امشب بحثشو کردیم و هم دل من شکست، هم دل آقای. ● دیروز از صبح که بیدار شده بودم تا شب، تو تمام لحظات معده‌م فریاد درد می‌کشید و قلبم سنگین بود و شب یک لحظه فکر کردم اگه سکته کنم چی؟ مجموعا ۹ روز از رمضان رو روزه نگرفتم امسال، همه به خاطر معده. و حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 3 ارديبهشت 1402 ساعت: 7:08